اجرک الله بانو....
باسمک یا خیرالمسولین
بانو جان...
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم....
من که باشم که...
که صبح پاشم و برای شب عاشورای پسر شما، نخود خیس کنم و آبگوشت بار بذارم...
که شب، چند تا شیعه ی مظلوم غریب، دلهای شکسته و قلبهای پریشونشون رو بغل کنن و بردارن بیارن خونه ما ...
که برای عزادارای پسرشما، بعد از ذکر مصیبت و سینه زنی، چایی بریزم...که کفش جفت کنم...
خودم هم میدونم که اگه اینها جایی مث تهران یا حتی شهری بزرگتر، در همین گوشه دنیا بودن، هزار ساااااال سراغ مجلس کوچیک ما رو نمیگرفتن...خدایا! تو بودی که به ما، به مجلس ما، به بودن ما، آبرو دادی....خدایا....این آبرو رو از ما نگیر..
من که باشم بانوجان....
راستی اقا جان....مراقب دلتان باشید....دلم برایتان خیلی شور میزند....کاش این برسرو سینه زدنهای امیخته با هزار ریا و نفسانیت ما، توانسته باشد که مرحمی باشد بر زخم عمیق دل بی قرارتان...دلم برایتان شور میزند اقا....شور میزند....
[گل]
لطف ها میکنی ای خاکِ درت تاج سرم....
اعظم الله اجورنا و اجوركم بمصابنا بالحسين «عليه السلام» و جعلنا و ايّاكم من الطالبين لثاره..
قبول باشه خواهر
سلام مشکات جان. خوبی؟ چقدر این پست های اخیر را دوست داشتم... دلم خیلی گرفت از این پست آخر. دو ماهی است که به خاطر شرایط کاری همسرم آمده ایم تو غربت!! جایی که ما هستیم شیعه پیدا نمیشود که هیچ، مسلمانی را هم دور و برم نمی شناسم. روز عاشورا برای همسر و پسرم نذری پختم....
سلام از اشنايي با شما خوشحالم قبول باشه درراستاي پست فرشته جون مبني بر خوندن وبلاگاي خوب ميشه افتخار بدين من خوانندتون باشم و شما هرازگاهي تشريف بياريد وب ما